تمایز بنیادین پدیدارشناسی هایدگر از هوسرل

به گزارش بلاگ پو، به گزارش خبرنگاران، متن زیر یادداشتی است که توسط علی نیکوکار پژوهشگر فلسفه در مورد تمایز بنیادین پدیدارشناسی هایدگر از هوسرل نوشته گردیده است:

تمایز بنیادین پدیدارشناسی هایدگر از هوسرل

مفهوم هستی در فلسفه سنتی با تمام فراز و فرودهای خود در یک معنای عام به مفهومه من اعرف الاشیاء وکنهه فی غایة الخفاء است، یعنی هستی از شناخته گردیده ترین مفاهیم است، اما کنه و حقیقت وجود در نهایت خفاء و پوشیدگی، تعریف گردیده است.

به تعبیری دیگر، این سوال را که آنچه واقعاً هست چیست؟ افلاطون با دوگانگی محسوس-معقول پاسخ می دهد: ایده ها، ولی ارسطو با پایین آوردن ایده ها در کنه امر محسوس، ولی همچنان در باطن، پاسخ می دهد: جواهر نامحسوس. لذا این دوگانگی حفظ می شود. اما در فلسفه مدرن پس از کانت، این دوگانگی بود- نمود به ظهور- وجه یا شرط ظهور تبدیل می شود. تفکر فلسفه ای که سیر از ظاهر به باطن بود، به سیر از ظهور به شرط ظهور متحول می شود. هستی را نباید پوسته نازکی از انطباعات یا پرده ای دانست که در پشت آن راز اشیا فی نفسه مأوی گزیده، بلکه هر وجه ظهور و پدیداری از شیء را می بایست به منزله خاصی معرفی کرد.

به تعبیری روشن تر، پشت پرده ظاهر پدیدارها غیبی نیست، بلکه ضمن آنچه که نشان می دهند وجه یا شرط ظهور خود را هم می گویند. به همین دلیل فلسفه مدرن، همه تحت تاثیر کانت می اندیشند. اینکه پدیدار به منزله ای خود را معنا می بخشد، که هگل آن را در دیالکتیک تاریخ می دید، نقطه عطف فلسفه و شروع دو جریان تحلیلی به دست فرگه و قاره ای به دست هوسرل می باشد، یعنی چگونگی شکل گیری این معنا ـ این به منزله ـ این معرفی، تبدیل به مسئله بنیادین فلسفه مدرن تا به امروز گردیده است. مسیری که با فرگه، ویتگنشتاین و فلسفه های زبانی تحلیلی شکل می گیرد، و مسیری که با هوسرل، هایدگر و فلسفه های پدیدارشناسی قاره ای شکل می گیرد.

میان راه مابعدالطبیعه و علوم تجربی می باید در جستجوی راه سومی بود، راهی که قبل از استدلال ما را مستقیم در برابر اشیا قرار می دهد. دکارت به دنبال بنیان خلل ناپذیر خویش به می اندیشم رسید، و برای تضمین صحت اندیشه به خدا تمسک جست، یعنی به همان بحث های نظری مابعدالطبیعی که بی گمان از سوی هوسرل باید طرد می شد.

اما هوسرل من هستم را نتیجه تفکیک ناپذیری می دانست که، آن را شهود زنده اولیه نامید. هوسرل با همان منطق همیشگی فلسفه، به سوی نقطه شروع قانون شناخت که اصل الاصول می نامد، روی می نماید: ما می خواهیم به خود اشیا بازگردیم اما مراد وی این نیست که محدود به انطباعات حسی شویم، تا در شکاکیت نوع هیومی غوطه ور شویم، بلکه اگر این راه درست است، اشیا همیشه با معنی یا ماهیت خویش، برای ما معلوم می شوند. به همین جهت ورای داده های حواس، شهود معنی یا شهود ماهیت وجود خواهد داشت.

کانت هم از مقولات محض فاهمه سخن گفت ولی یگانه وجه ظهور آنها را مابعدالطبیعی، قلمداد کرد. اما هوسرل پدیدارشناسی را علاوه بر شهود حسی به شهود مقولی هم کشاند. هوسرل شهودهای بی واسطه را همچون کانت محدود به حس نکرد، بلکه از شهودهای مقولی نیز سخن گفت. شهود یعنی شیوه مشاهده؛ وقتی ما با اشیا روبرو می شویم علاوه بر شهودهای حسی، یعنی شیوه های مشاهده حسی، مقولاتی را به صورت مستتر، پیشاپیش شهود نموده ایم، همچون موجود بودن، واحد بودن، شیء بودن، یعنی شیوه های مشاهده مقولی. روشن کردن، شیوه مشاهده مقولات که به صورت مستتر در پدیدار است، روش اصلی پدیدارشناسی می باشد.

همواره هستی خود را در هستنده ها نشان می دهد تفاوتی است که هایدگر میان هستی و هستنده می گذارد. به عبارت دیگر، هستنده ها ضمن آنچه که می گویند، همچون رنگ، جنس، ابعاد، هستی هستنده را هم، به ما نشان می دهند. شهود مقولی وجه یا شیوه ظهور هستی هستنده می باشد، که از آن به داده گردیده یاد می نمایند. در قالب یک تمثیل، وجه ظهور هستی رودخانه، در عالم مدرن متفاوت از وجه ظهورهستی آن در عالم سنت می باشد، یا هوسرل مثال سمفونی نهم را یاد آوری می نماید که، حتی اگر انسجام آهنگ ها، ارکستر و مخاطبین معدوم شود، وجه ظهور هستی سمفونی نهم همچنان باقی است. بنابراین تمام جهان واقعی یا ممکن برای معنادار بودن، باید داخل آن شهود مقولات باشند. خارج از آن معنی، هیچ چیز نمی تواند پدید آید، زیرا خود مفهوم پدید آمدن هم، در همین ساخت پیشینی شهود مقولات، امر قابل درک می باشد.

وقتی با شی ای در ساخت پیشینی شهود مقولی مان روبرو می شویم، نخست وضع شیء در خارج است که با آگاهی مدرک متفکر منطبق می شود. آیا دو شی وجود دارد: یکی در خارج و دیگری در آگاهی، چگونه ممکن است این دو شی یکی نباشند؟ آیا باید مانند افلاطون شیء سومی را تصور کرد، تا بدان وسیله بتوان هویت این دوتای دیگر را گرفتن؟ اینجاست که خود شیء را به دست فراموشی می سپاریم. اگر به حیث التفاتیت هوسرل تمسک جوییم، نه از شیء فی نفسه که چیزی از آن نمی دانیم، شروع خواهیم کرد و نه از شیء تصویر گردیده در آگاهی مدرک متفکر، بلکه از خود شیء به عنوان تجربه زنده اولیه، شروع می کنیم، یعنی آگاهی همواره آگاهی از شیء است و شیء برای ادراک است، و میان این دو همبستگی و تلازم وجود دارد.

آنچه خود را به صورت بداهتی زنده و انکارناپذیر به ذهن عرضه می نماید، مقدم بر تبیین های علوم نظری مابعدالطبیعه یا علوم طبیعی می باشد. تجربه اولیه زنده ای که محصول عناصر واقعی است که ضمن همان شیء بدست می آید و عناصر غیرواقعی که از سوی مدرک متفکر بر متعلق تفکر می تابد و این فرایند به تمام جهان تسری پیدا می نماید. پدیدارشناسی مطالعه ساختار کیفیت تقوم جهان در ذهن می باشد.

پدیدارشناسی توصیف ساده ظواهری که درباره معنی بنیادین آن نمی توان چیزی گفت نیست، بل هستی در ضمن پدیدار بدست می آید و مطالعه پدیدار به مطالعه هستی تبدیل می شود. اما چگونه؟ آیا مرتبط ساختن معنی هستی حاصله از حوزه های مختلف شناخت در یک مدرک استعلایی که سرچشمه آن معانی است، کفایت می نماید؟ آیا این مدرک هنوز انتزاعی نیست؟ آیا این بنیاد پیشین مطلق که باید آشکار شود، وجود در جهان یا وجود خاص انسانی نیست؟ سوالاتی که هایدگر طرح فلسفی خویش را ضمن آنها پی افکند.

مراد فهمیدن بر اساس وجود خاص انسانی هچون سارتر نیست. بل باید خود همین وجود خاص انسانی را بفهمیم، که او شایسته سوال از هستی در معنای عامش است. آیا هستی شناسی مبنای یک انسان شناسی اگزیستانسیل است؟ آنطور که سارتر معتقد است یا برعکس؟ تحلیل اگزیستانسیل فقط وسیله وصول به هستی شناسی و سوال از هستی است. آنطور که هایدگر معتقد است

معنا و بنیاد هستی به واقعیتی دیگر، یعنی جهان ماورا که پدیدار جهان از آن سرچشمه می گیرد، برنمی شود، بل برعکس، معنای هستی خود را در دل ظهور موجود، پنهان می سازد، هستی مورد نظر، شیوه دیدن ماست، نه دیدن ما. به عبارت دیگر معنای بودن موجود است نه بودن موجود

هایدگر معتقد است: رابطه ما با هستی اشیا، بر رابطه ای بنیادینی پایدار است که ما آن را فراموش نموده ایم، یعنی نحوه هستی ما در جهان. اگر پدیدارشناسی روشن ساختن این رابطه اولیه را با هستی، وجهه همت خود قرار دهد، ما بحق می توانیم بگوییم که، پدیدارشناسی علم به وجود به ما هو وجود است. ما سعی می کنیم از موجودات تجربی معلوم، به سوی معنی هستی عروج کنیم

تمایز انسان از حیوان چیست؟ حیوانات با کمتر درجه ای احساس می نمایند، عاطفه دارند، سخن می گویند و حتی خودآگاه و در برخی مواقع خلاق هستند. آنچه هایدگر وجه تمایز حقیقی انسان می داند، دازاین وجود خاص انسانی، است. فقط انسان است که از این وجود خاص سوال می نماید و اگزیستانس دارد، هستی برای موجودات دیگر فقط هست، اما برای انسان هستی با امکان های مختلفی می تواند باشد. به تعبیری روشن تر، انسان تنها موجودی است که وجود مقدم بر ماهیتش دارد و با آگاهی، خودگشودگی به سوی جهان است.

انسان ماهیت خود را در زمینه ای پیشاپیش بسط می دهد، ذهن در ابتدا گشودگی شی موجود را خلق نمی نماید، آنطور که دکارت می گفت: من می اندیشم پس هستم، بل این اندیشه است که بر وجود موجود مبتنی است. لذا وجود خاص انسانی را پیشاپیش، هر فکری که هست، آن را جهت می دهد. بنابراین نمی تواند فعل یک مدرک محض باشد، آنطور که کانت و در اوایل هوسرل می گفت، بلکه با ساحت وجود خاص موضوع مدرک، تحقق می یابد. بدین ترتیب وقتی از، هستی وجود آنجایی (دازاین) بحث می کنیم، نه تنها وجود خاص آن، بلکه از وجود به نحو عام بحث می کنیم. پس نمی توان از وجود به نحو عام یا هستی، سوال کرد، مگر آنکه از ساختارهای مخصوص اگزیستانس-وجود خاص انسانی سوال کرد.

زیرا در ضمن همین ساختارها و از خلال همان هاست که هستی مورد سوال قرار می گیرد، البته نه در برابر مدرک نظری خنثی همچون دکارت. ساختمان آگاهی و ذهنی انسان جوری است که وقتی متوجه وجود خود می شود، در عین حال جویای وجود به معنای اعم نیز می شود، و به سوی عینیت اعمی که زیر بنای همه موجودات است، گشوده می شود

در اینجاست که پدیدارشناسی تغییر جهت می دهد، و دیگر توصیف آنچه پدیدار و در معرض توجه می شود، نیست، بلکه آگاهی به صورت متنی که برای فهمیدن نمودار می شود، است. وجه تمایز پدیدارشناسی هایدگر از هوسرل در همین نکته نهفته است، که هوسرل در آخرین نوشته هایش تحت تاثیر هایدگر بر همبستگی و تلازم آگاهی_جهان تاکید می نماید که بهتر است آن را با اصطلاح موجود در جهان بیان کنیم. دیگر زمینه مطلق، فاعل مدرک نیست، بلکه خود جهان است، به همان صورتی که ذهن قبل از هر نوع دخالت مفهومی، آن را تجربه می نماید. مرلوپنتی در این مورد می گوید: برگشت به خود اشیا، برگشت به این جهان قبل از شناسایی های نظری و تجربی است، که این شناسایی ها، همواره از آن سخن می گویند و هرگونه تعین نظری و علمی در مورد آن، انتزاعی و قائم به غیر است.

پس پدیدارشناسی هایدگری، باید معنای نهفته در متن، اگزیستانس یا وجود خاص انسان را کشف کند، همان معنایی که معلوم درست در همان، بروز و ظهور، خود را مکتوم می دارد. شاید در اینجا با روانکاوی، به خصوص ناخودآگاه فرویدی، مشابهتی پیدا کنیم، که آن نیز عبارت است از کشف راز نهانی وجود خاص انسانی، یعنی روشن ساختن داده های بی واسطه حالات روانی، که شناختی از آن معانی نداریم. اما روانکاوی در پژوهش خود همچون سارتر، توجهی به وجودشناسی ندارد.

منبع: خبرگزاری مهر
انتشار: 26 آبان 1400 بروزرسانی: 26 آبان 1400 گردآورنده: blogpo.ir شناسه مطلب: 713

به "تمایز بنیادین پدیدارشناسی هایدگر از هوسرل" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "تمایز بنیادین پدیدارشناسی هایدگر از هوسرل"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید